سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فیلم کوتاه سفر

شب است و از دور جاده‌ای پیداست . ماشینها با چراغهای روشن در حال گذرند ، طوری که در نیم? کادر ، آسمان شب پیداست . نام فیلم در آسمان نوشته میشود .

صدایی که بی هیچ حالت خاصی می گوید :

بعضی وقتها فکر می‌کنم جاده فقط برای رسیدن به مقصد نیست ، جاده خودش یک چیزیه . بعضی‌ها تو جاده میمیرند ، بعضی‌ها هم توش زندگی میکنن . جاده یعنی یک راه باز . باید بلد باشی سفر کنی .

اتوبوسی از دور در جاده پیداست و به سوی دوربین می آید . هنگام رسیدن به دوربین حرکت کند میشود . در نمای نزدیک از شیشه‌های اتوبوس صورت یک یک مسافران پیداست که همه بیدارند و چند صندلی به آخر مانده جوانی است که سرش را به پشتی صندلی چسبانده و چشمانش بسته است . تصویرش قدری بیشتر در کادر میماند .

نمای نزدیک جوان با نوری سفید محو میشود و با همان حرکت کند تبدیل به پسری میشود که سرش از پنجر? اتومبیلی در حال حرکت پیداست . چشمهایش را بسته و صورتش را به باد سپرده است . ماشین که از جلوی چشم رد میشود از پنجر? عقب اتومبیل مادری پیداست که با انگشت جایی در دور دست را به پسر کوچکش نشان میدهد . هر دو میخندند . اتومبیل از دوربین دور میشود و به آرامی مبدل به نمای عقب اتوبوس در جاده میشود و تا محو آن ادامه دارد و بعد به روی خرگوش سفیدی میچرخد که کنار جاده گویی منتظر است .

صدا : مهم نیست کجا میخوای بروی ، فقط فکر کن تا کجا میتونی بروی . بعضی ها عرض جاده رو طی می‌کنند .

یک لیوان آب که لپ می خورد و قطره‌ای از آن سقوط می کند ، با حرکت آهسته . از وسط آن چهر? جوان که چشمهایش یکدفعه باز میشوند و نمای نزدیک لیوان از دید جوان و نگاهش به شاگرد اتوبوس که با چهره‌ای بی معنی انگار می پرسد می خوری ؟

جوان نه چندان راضی تشکر می کند و با ابرو می گوید نه ، و نگاهش که به آب است . 

پاهای پسرک که توی آب می پرد « سرش را از آب بیرون می آورد و از میان قطرات آب پدرش را میبیند که سیگاری در دست با برادر کوچکترش بازی می کند » و مادر در کنارش بچه‌ای در بغل دارد . وسط سبزه‌ها پتو انداخته‌اند و پسرک با صورتی که از همه جایش آب میچکد . پلک میزند .

جوان که به صورتش آب پاشیده شده در شیشه‌ی اتوبوس خود را مینگرد . دستی به صورتش میکشد وقتی دست پایین می آید ، جوانکی ست که در آیینه صورتش را خشک می کند و نگاهش از آن گوشه به پدر می‌افتد که از لای در تو می آید و سیگاری در گوش? لبش . خسته است . « و مادر با دختری کوچک بازی می کنند و سرش که بالا می آید و پدر را می بیند خنده‌اش کمرنگ میشود » .

دستهای جوان از روی صورتش پایین می آید ، قدری جابجا می شود . چراغهای آبی اتوبوس خاموش میشود و نور مهتابی خفیفی پهنای صورتش را می پوشاند .

دست راننده که ولوم رادیو را می چرخاند ، موزیکها و صداها به نرمی عوض می شود و آهنگی که تمام میشود  و صورت جوان که با پچ پچی شدید به زیر پتو می رود و جوانک که در همان نور مهتابی چشم‌هایش بسته است و به صدای خف? دعوا گوش می دهد . پلکهایش که با هر غرشی فشرده می شود و نیم باز میشود تا قاپ عکس خانواد? خوشبخت که نور مثل روز میشود و « وافوری که پرتاب میشود و آن را می شکند » 

دوربین میچرخد و پدر و مادر که به حالت دعوا روبروی هم ایستاده‌اند . پدر آن صحنه را می بیند و سیلی محکمی به مادر میزند که تلو تلو می خورد ، جوان که وحشت زده به سوی مادر میدود و پائی که بر شیشه خرده‌ها فرود می‌آید و قطره‌ای خون که بر روی آنها می چکد .

صدای فس بادی می‌آید که وقتی اتوبوس ترمز میکند . جوان چشمهایش را باز میکند . چراغهای قرمز روشن شده‌اند . جلوی رستورانی ایستاده‌اند که از شیش? اتوبوس پیداست .

 در زیر نور چشمک زن مغازه‌ای روی سکو نشسته و پاهایش آویزان است . جرعه‌ای چای سر میکشد دست دیگرش که پیدا نبود بالا می آید و پکی به سیگار می زند .

صدای ابی از ضبط کوچک میز چای فروش می آید . کبوتر و برج را می خواند . پکی به سیگار می زند و دودش را با لذت فوت میکند . از لای دود به بازی رنگها می نگرد . یک قلپ دیگر چای میخورد و دماغش را می خاراند .

صدا : یک مدار بسته ، فقط کوچیک و بزرگ . چند بار دیگه ممکنه توی این نقطه باشم ؟

مسافران که یکی یکی سوار می شوند و می‌ایستند تا مادری از اتوبوس پیاده شود . زن با عصبانیت چادرش را بدندان گرفته و بچه‌ای را به دنبال می کشد . بچه را با غضب نگاه میکند و یکی پس کله‌اش می زند و پای درخت شلوار او را پایین می کشد و او را سر دست می گیرد . جوان ته سیگارش را توی لیوان چای می اندازد و پشت به دوربین بلند می شود که سوار اتوبوس شود . لنگ می زند ، نه زیاد .

صدا : چه اهمیتی داره که ازت چی باقی می مونه ؟ و لیوان شفاف یکبار مصرفی که ته سیگار تویش هنوز دود میدهد .

دست راننده که فرمان را می چرخاند و نگاه او که به آینه است . چرخهای اتوبوس که می چرخند و غبار و سنگریزه‌ها .

صدای گل نراقی می آید . مرا ببوس . سر بغل دستی که بر روی شان? جوان می خورد و صورت جوان به طرف شیشه چرخیده . مسافران خوابیده‌اند و جوان از بالا به کناره‌های جاده می نگرد و نمای حیات از بالا که مادر با ساکی در دست شتابان از حیاط می گذرد و در را که باز می کند « بر می گردد و به دوربین نگاه میکند که به سرعت زوم کرده و چشمهای گریانش را نشان می دهد » میرود و در را محکم میبندد .

دوربین که عقب می آید و جوان از پشت نشان داده میشود که سرش پائین افتاده است . روی پشت بام نشسته و پاهایش را آویزان کرده است و دوربین دورش می چرخد و از روبرو نشانش می دهد که چشمهایش را به آرامی میبندد و کتابی از لای انگشتانش رها می شود « سقوط کتاب که به پدر و دخترکی در بغلش منتهی میشود » دستهای دخترک گریه کنان به طرف در دراز است و پدر سر پسر کوچک را به خویش میفشارد که آستینش را به دندان گرفته و میگرید .

 جوان از بالا به نور ماشینی خیره می شود که با پیچ جاده می پیچد .

جوان سر بغل دستی را به آن طرف میراند و به آن مینگرد که حرکت کاتوره‌ایش از آن طرف بدن ادامه  مییابد . بی آنکه بیدار شود

چهر? مسافران که خوابیده‌اند و دوربین همانطور تا جلو میرود . راننده که چای می خورد و دوربین همانطور به جلو حرکت میکند . خیابان که چهره‌های جور وا جور از جلوی دوربین می گذرند و روی یکنفر می چرخد ، معلمش است . کنار چند دانش آموز « حرکت دست و چهره‌اش که می پرسد کجایی ؟ و جوان توی اتوبوس که چشمهایش را می بندد و سری که به تأسف تکان می دهد » .

صدا : سایه ها هیچ وقت از تعقیب نور خسته نمی شوند . فقط وقتی که نیستی سایه نداری .

با انگشت شیشه را پاک میکند ، سیگار خاموشی لای آن است و انگار از ورای آن کوچه‌ای را می بیند که مست و لایعقل شبانگاه با چند دوستش می‌آید و دم در دستی تکان می دهد . قوامی میخواند : شبی که آواز نی . . . در را باز میکند که پدر توی ایوان که دوربین به طرفش زوم می کند « خمیازه‌ی عمیقش را از نیمرخ به طرف دوربین تمام رخ میچرخاند و همزمان حرکتی میکند که انگار کجایی ؟ صورتش از اشک خیس است و برادر کوچکتر از پنجره سرش پیداست چهر? جوان که خند? مستی در آن می میرد » .

ساعتی که از مچ دست باز می شود و در دستی خالکوبی شده رها می شود . و آن دست که چیزی توی دست جوان می گذارد . در حیاط که باز می شود و نگاه جوان که تغییر میکند . برادر کوچک حیرت زده روی سر پدر ایستاده و به سرش دست میزند که پایین می‌افتد

جوان پک عمیقی به سیگار خاموش می زند ، بغض و اشک صورتش را پوشانده است . دود خیالی را فوت میکند

صورت بنگاه داری که از لای دود پیداست و ورقه‌ای را در دست گرفته و نشان می دهد . مادر در کنار مردی دیگر ، شرمگین ، دختر کوچک را به خویش می فشارد و ماتم زده به آن دو پسر نگاه می کند و به مردش که چشمها را بسته ، و می روند .

یک ساک و یک کوله پشتی به هم تکیه داده‌اند و دو برادر که جلوی پادگانی ایستاده‌اند . برادر کوچکتر لباس نظامی به تن دارد و مثل یک مرد با برادر بزرگتر دست می دهد . کوله را میبرد و از او جدا میشود .

جوان که ساکش را به دوش می اندازد « با فشاری عصبی ناگهان سرش را بالا میبرد و دندانها را بر هم میساید » صدای فریادی که از دور به گوش میرسد و چهره‌اش که به سرعت دور میشود . طنین فریاد 

 جاده از بالا در سپیده دمان . چشمان نیم باز جوان که آرنجش را بر روی شان? بغل دستی تکیه داده و فکر می کند . چشمان راننده که باز است و نور خفیفی که در افق کورسو میزند .

                                                  بدرود